علی یاسینی نموندی پیشش
برچسبها:
روزی میرسد که تمام مردانگیت را خرج زنی میکنی که شبیه من نیست
و
موهای مرا مردی شانه میزند که مث تو نیست
تو هر روز قبل از رفتن به سرکار خیال مرا به آغوش میکشی
و
گونه های او را میبوسی
ومن...
من هر شب پیراهنی که جا گذاشتی رو به تن میکنم تا آغوشت رو بغل کرده باشم
...
روزی میرسد که فقط در خیال هم زندگی خواهیم کرد
نویسنده میخام
ینی یکی میخام کمکم کنه
اگه کسی علاقه منده عضو بشه کامنتم بزاره
ممنون میشم
اونـے کِه میگُفت تا تَهِش هَستَم
تـــــا دیــد مــَـن دِل بَـــستـَم
≫گُفت شَرمَندِه "خالــے" بَستـَم≪
نمیدانم
چرا چشم هایم
گاهی بی اختیار
خیس میشوند
میگویند
حساسیت فصلی ست
آری...
من به
فصل فصل
این دنیای
بدون تو
حساسم...
خسته تــــــــــر از آنم ک بخــــــــــواهم
گلــــــــــه کنم...
از آدمهايي ک خــــــــواسته يا نــــــــــاخواسته
دلــــــــــم را شکستــــــــــند...
نه پايي براي رفتــــــــــن دارم
نه دلــــــــــي براي کنــــــــــدن...
آرام و بيــــــــــصدا گـــــــــم ميشوم
در تمــــــــــام حرفــــــــــهايي ک...
نشنيــــــــــده گرفته شد...
تمــــــــــام اشکهايي ک...
نــــــــــاديده گرفته شد...
تمــــــــــام منــــــــــي ک از يــــــــــادها رفت
❤عشقـــــــــــــــم.........❤
❤ایـــــــن پستــــــو گـــــــذاشتــــــم کــــه بگـــــم...........❤
❤بــــــــی تـــــــو میمیــــــرمــــاااا...........❤
❤میخـــــــــــــوام بگـــم:تـــــــو دنیـــــــای منـــــی........❤
❤میخــــــــــــــوام بگــم:دوســــــــت دارم فقـــــــــط بخــــــــــاطــــــــــر خــــــــودت........❤
❤میخــــــــــوام بگــــم:شـــــــــدی همـــــــــــه فکــــــــــــرم..........❤
❤میخـــــــــوام بگــــم:اگـــه یـــــــه روزنبینمـــــت چقــــــدر دلــــم بـــــرات تنــــگ میشـــــــه............❤
❤میخــــــــــوام بگــــم:نبـــــودنـــت بـــــرام پــــــــایــــــان زنـــــدگیــه.........❤
❤میخــــــــــوام بگــــم: یــــــه گـــــوشـــه چشمـــــاتــــــو بــــــه همــــــه دنیــــــا نمیـــــدم..........❤
❤میخـــــــــوام بگــــم:بیشتــــــــــر از عشـــــــــــق لیلــــــــــی بـــــه مجنــــــــون عــــــــــاشقتـــــــــم..........❤
❤میخــــــــوام بگــــم: هــــــــــــر جـــــــــور کـــــــــــه بـــــــــــاشـــــــــــی دوســــــــــت دارم..........❤
❤میخـــــــــــوام بگـم:مثـــــل نفســــی بـــــــرام اگــــه نبـــــاشـــی منـــم نیستمـــــــاااااا..........❤
❤میخـــــــــوام بگـــم:هـــــر شــــب بـــــا خیـــــالـــت میخــــوابمـــــااااااا........❤
❤میخــــــــــوام بگــم:جـــایگـــــاه همیشگیـــــت تـــــــو قلبمــــــه...........❤
❤میخــــــــوام بگــــم:حــاضــرم قشنگتـــریـن لحظــاتمــو بـا سخــت تــریــن دقــایقــت عــوض کنــم....❤
❤میخــــــــوام بگــــم:لحظــــه ای کـــه تــــو رو میبینـــــم بهتــــــریــــن لحظـــه زنـــــــدگیمــه............❤
❤میخـــــــــوام بگـــم:در یـــــک کــــلام دینودنیامی..
❤
چهقدر تنهاست
شاعری که عاشقانههایش
دست به دست میروند
به دست ِ تو اما
نمیرسند !
.
.
.
میخاهی قضاوتم کنی ؟؟؟
کفش هایم را بپوش
راهم را قدم بزن
درد هایم را بِکش
سالهایم را بگذران
بعد قضاوت کن !!!
تورو خدا بخون اشکمو در اورد ....
دستش را به سوی پسر جوان دراز کرد:
_آقا میشه کمک کنید?
پسر نگاهی به دختر انداخت و با لبخندی موذیانه گفت:
_اهل حال هستی??
بخونش خیلی قشنگه داستان 18+ نیست فقط یکم اولش ناجوره
اگه خوندی بدت اومد هرچی دوست داشتی بهم بگو ولی اگه خوشت اومد خیلی بدی اگه نظر ندی
برو ادامه مطلب
خدا را دوست بدار....
حداقلش اینه ک یکی رو دوس داری ک اخرش بهش میرسی...
سلام دوستان این شعر از خودم نیست تو کتاب شعر داییم بود نمیدونم از کجا اومده خوشم اومد ازش گفتم واسه شما هم بزارم شاید خوشتون بیاد
نظر یادتون نره !!!!!!!!!
الان ساعت دو و نیم بعد از ظهره
1ساعته از مدسه اومدم دعا کنید برام امسال سال آخرمه تمومش کنم بره
فرا رسیدن ماه محرم شهادت اربابمان امام حسین (ع) رو به همتون تسلیت میگم
نخستین نگاه
نخستین نگاهی که مارابه هم دوخت
نخستین سلامی که در جان ما شعله افکند
نخستین کلامی که دل های مارا
به بوعی خوش آشنایی سپرد
به مهمانی عشق برد
پر از مهر بودی
پر از نور بودی
همه شوق بودیم
همه شور بودیم
چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم
نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم
چه خوش لحظه هایی که میخواهمت را
به شرم خموشی نگقتیم وگفتیم
در آوای تنهایی سرگشته بودیم
رها در گذرگاه هستی
به سوی هم از دورها پرگشودیم
چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم
چه خوش لحظه هایی که در هم وزیدیم
چه خوش لحظه هایی که در پرده عشق
چو یک نغمه شاد باهم شکفتیم
چه شب ها که همراه بیکاران های سرشار از نرگس و نسترن
یاس و نسرین
زبسیاری شوق و شادی نهفتیم
تو با آن صفای خدایی
تو تا با آن دل و جان سرشار از روشنایی
از اینه خاکیان دور بودی
چه مغرور بودم...
چه مغرور بودم...و رفتیم ورفتیم
که گفتی به منزل آرزو ها رسیدیم
دریغا ، دریغا ندیدیم
که دوستی در این آسمان ها
بر لوح پیشانی ها نوشته است!
درغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم
که خاک گلِ عشق باغم سرشته است!
فریب و افسوس جهان را
تو گر بودی ای دوست
من کور بودم....!!!!! :(
♥♥♥♥♥♥♥ حتما بخونید خیلی خیلی قشنگه ♥♥♥♥♥♥♥
کنار خیابون ایستاده بود
تنها ، بدون چتر ،
اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
- ممنون
- خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ،
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ،
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من ... خدای من ....
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ....
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ،
توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ،
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،
نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
عاشقی کنم براش ،
میگفت : بهت نیاز دارم ...
ساکت می موندم ،
میگفت : بیا پیشم ،
میگفتم : میام ...
اما نرفتم ،
زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،
شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین ...
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
- لازم نیست ..
- نه خواهش می کنم ...
پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ،
برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ،
دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست ...
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ...
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد ...
سر خوردم روی زمین خیس ،
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد ...
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...
منو بارون .. ، زار زدیم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم ...
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه ..
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه ..
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ...
بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه ...
آدما گاهی لازمه
چند وقت کرکره شونو بکشن پایین
یه پارچه سیاه بزنن درش
و
بنویسن :
کسی نمرده
فقط دلم گرفته
لب شما چه مزه ای هست؟؟
1:فروردین :: ترش
2:اردیبهشت :: شوووور
3:خرداد :: خاص
4:تیر :: مزه دوست داشتنی
5:مرداد :: شیریییین
6:شهریور :: خوشمزه
7:مهر :: وانیلی
8:آبان :: تلخ
9:آذر :: ترش وشور
10:دی :: بانمک ترین
11:بهمن :: کاکاوووویییی
12:اسفند :: طعمی خنک وخوشبو
شهر من اینجا نیست !ا
اینجا…
آدم که نه!
آدمک هایش
, همه ناجور رنگ بی رنگی اند!
و جالب تر !
اینجا هر کسی هفتاد رنگ بازی میکندتا میزبان سیاهی دیگری باشد!
.شهر من اینجا نیست!
اینجا…
همه قار قار چهلمین کلاغ رادوست می دارند!
و آبرو چون پنیری دزدیده خواهد شد!
.شهر من اینجا نیست!
اینجا…
سبدهاشان پر است ازتخم های تهمتی که غالبا “دو زرده” اند!
.من به دنبال دیارم هستم,شهر من اینجا نیست…
شهر من گم شده است!
...آدمــیزاد در حرف زدن هایش بی ملاحظه است
… !وقتی میخواهد با منطق حرف بزند ؛ احساساتی میشود
…وقتی از احساسش میگوید ؛ آرزوهایش لو میرود
…وقتی از آرزوهایش یاد میکند ؛ حسرتش رو میشود
…وقتی حسرتهایش را روشن میکند ؛ منطق میتراشد
…و اینگونه گند میزند به همه ی روابطش …...
روزی مجنون از روی سجاده عابدی عبورکرد.
مرد نماز راشکست وگفت :
مردک من درحال راز ونیاز باخدا بودم
توچگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد وگفت :
من عاشق دختریی هستم
”تورا ندیدم”
توعاشق خدایی ومرا دیدی؟!
سلام عشقم خوبی ؟؟
مرسی از اینکه اومدی دیدنم... عشقم قول بده زود به زود بیای دیدنم باشه ؟؟
وایسا ببینم چرا چشمات خیسه . داری گریه میکنی؟؟
تو چند وقتی که با هم بودیم گریت رو ندیده بودم .. عشقم نکنه دلت واسه من تنگ شده نه ؟؟
راستش منم دلم واست خیلی تنگ شده .. چرا داری گریه میکنی بس کن دیگه .
. اگه واسه کم محلی هات اگه واسه بد حرف زدن هات اگه واسه بی مرامی هات داری گریه میکنی گریه نکن من قبل مرگم بخشیدمت
ولی هرچی زنگ زدم بهت بگم تو جواب نمیدادی و گوشیت رو خاموش کردی ..
راستی سنگ قبرم قشنگه ؟
دستت رو بکش رو سنگه قبرم تا آروم شم .. عشقم من خیلی وقته تورو بخشیدم....
راستی دوستت دارم نفسم
خوشبختی داشتن کسی است…
که بیشتر از خودش تــــــــــو را بخواهد…
و
بیشـــتر از تــــــــو…
هیـــــــــــچ نخواهد..
و
تــــــــــو ... برایش تـــــــمام زندگی باشی ♥
خبر از من داری؟…
خبر از دلتنگی های من چطور؟
و آن پروانه های شادی که در نگاهم بودند…
خبرش رسیده که مرده اند؟
هیچ سراغ دلم را میگیری؟
کسی خبر داده که آب رفته ام از خستگی؟
مچاله ام از دلتنگی؟
آه… که هیچ کلاغی نساختیم میان هم
وجدانت راحت…
خبرهای من به تو نمی رسد…
من جلوی دهانم را می گیرم،
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایم ندارد!!!
. . .این روزها من
خدای سکوت شده ام؛
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا،
!!!. . .خط خطی نشود
این جا
آنقدر شاعرانه دروغ می گویند
و آنقدر در دروغ هایشان شاعر می شوند
که نمیدانم
در این سرزمین
با اینهمه فریب
چگونه ست که دلم هنوز
خواب باران را دوست دارد!
از خودم بدم میاد،چقدر بده یکیو دوست داشته باشی اما هیچ وقت بهش
نرسی،چقدر بده یکیو دوست داشته باشی،عاشقش باشی،واسش بمیری اما
بهش بگی دوست ندارم! نمی خوامت!
چقدر سخته بدون اون زندگی کردن، چقدر سخته بدون اون
نفس کشیدن آخه اون
نفست بود حالا که نیست...!
چقدر سخته از این به بعد با خاطراتش زندگی کنی،بخندی،
گریه کنی.چقدر سخته
چشمای نازشو دیگه نبینی.
از این به بعد به کی بگم ... جونم...؟، به کی بگم دوست دارم ؟
دارم داغون میشم،دارم میترکم.بخدا سخته،سخته
عاشق باشی اما معشوق
نداشته باشی،یعنی داشته باشی اما هیچوقت کنارت نباشه
وقتی دو قلب برای یکدیگر بتپد ، هیچ فاصله ای دور نیست ،
هیچ زمانی زیاد نیست و هیچ عشق دیگری نمی تواند آن دو را از هم دور کند !
محکم ترین برهان عشق ، اعتماد است …
عاشقی یعنی بعد از دو ساعت اس ام اس بازی با عشقت،
شب که دلتنگش میشی دوباره میشینی
همون اس ام اسای تکراری رو میخونی !
همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم
همه حرفاشون دروغه تا ابد اینجا میمونم
بی تو و اسمت عزیزم اینجا خیلی سوت و کوره
ولی خب عیبی نداره دل من خیلی صبوره
مـــــردانـــگی میــخواهـــــد !
مــــــــاندن ،
.
.
.
.
.
پــای عشــــــقی که مـُـــدام تـو را پـــس میــــزنــد . . .
خیال من…
گنجشک کوچکیست که به حیاط نگاهت عادت دارد
به طمع دانه های محبتی که هر روز میپاشی
پیش از تو همه را با معیارهایم می سنجیدم !
بعد از تو همه را با تو می سنجم حتی معیارهایم را …
تنهایم …
اندکی بغل می خواهم
ترجیحاً عاشقانه …
بن بست دنیاست برای من آغوشت …
اولین باریست که هراسی ندارم بگویم به بن بست رسیده ام !
عشق یعنی آنجا که دهانها جسارت گفتن ندارند قلب ها می زنند زیر آواز !
آن
چشمانت
قاتل بالفطره اند!
گونه هایت را برای دست هایم می خواهم
پیشانی ات را برای لب هایم
خودت را برای زندگی ام
می بینی ؟
برای خودم هیچ نمی خواهم ؟!
تمام شعر های عاشقانه جهان شبیه تو هستند !
تو اما پشت استعاره ای ایستاده ای که به ذهن هیچ شاعری نخواهد رسید …
شبی که نباشی هوا سرد است و دلگیر
پیش بینی هواشناسی به درک
او هواشناس است ، من عاشق !
حواس من همیشه جمع بود
جمع تو
و این را معلم ریاضی نمیدانست
و مرا مردود میکرد !
خیال تو می ارزد به داشتنِ همه !
کـــاش اورژانـس “بــغـــــــل” داشــتـیـم!
زنـگــ مـی زدیم اونی که میخواستیم میومد،
خـودمــون رو مـینـداخـتـیـم تـوی بـغـــلـش …
بـدون فـکـــر یه نـمـوره آروم مـی شــدیـم....
غــ ـــربـتـــــــ رانـبایـ ـد
درالـ ـفبـای شـهرغـ ـریـبـــــ جــستجـ ـوکــ ـرد
هـ ـمیـن کـهـ عـ ـزیـ ـزتـــــــــ نـگاهـش را
بـهـ طـ ـرفـــ دیـ ـگـ ـریـــــــــ کـــ ـــرد
تـ ـوغـ ـریـبـیــــــــــــ...
دوستــی هـا کمرنــگ ..
بــی کســی ها پیــداست ..
راسـت گفتــی ســهراب ..
آدم اینــجا تنـــهاست ..
همیشه منتظر بودم چیزی بشود
اتفاق کوچکی بیافتد....
مثلا سرما بخورم....؛یا دستم را ببرم
بعد...
با آب و تاب برای تو تعریف کنم...
وقتی نگران می شوی
عاشق تر می شوم
من تو را…
به قلبم قول داده ام..
نگذار بدقول شوم…
امشب دیوانگی در من بالا زده!
نه سکوتی... نه موسیقی... نه حتی سیگار...
هیچ چیز و هیچ چیز این دیوانگی را تسکین نمیدهد جز عطر تنت...
تراژدی این نیست که تنها باشی! بلکه این است که نتوانی تنها باشی.
گاهی آماده ام همه چیزم را بدهم تا هیچ پیوندی با جهان انسان ها نداشته باشم.
وقتی دیر رسیدم... با دیگری دیدمت...
فهمیدم که گاهی... هرگز نرسیدن...
بهتراز دیر رسیدن است...شکستم
سلامتی عشقم که بهم نامردی رو یاد داد وگرنه تا الان از همه رکب خورده بودم
سلامتی اون رفیقم که بهم یاد چیکار کنم تا رفیاقتو یاد بگیرم
سلامتی خودم که با همه ی بد بختی های زندگیم همیشه خندون بودم
سلامتی دخترایی که پسرای اسگولی مثل مارو تیغ میزنن تا ماهم گرگ بودن رو یاد بگیریم
سلامتی خودم که با عروسک اسباب بازی ها اشتباه گرفته میشم ... اما با این حال میخندم
سلامتی اونایی که درداشون دوا نداره غم و غصه هاشون شفا
سلامتی دخترا که اگه نبودن،نامردی تا قیامت پشت نقاب مردونگی قایم میشد
سکوت یعنی :
یه حرف که تودلمه ، یه اسم که رولبمه ، یه شرم که تو چشمامه ، یه آرزو که توسینمه
سکوت یعنی دوستت دارم
تنها نشستهای
چای مینوشی
و بغض می کنی
هیچ کس تو را به یاد نمیآورد!
این همه آدم،روی کهکشان به این بزرگی
و تو ...حتی
آرزوی یکی نبودی...
بگذار به آسمان برسد بلندای آرزوهایت
امید دیگری باشد. استواری شانه هایت
پشت به دیروز به سوی فرداها باش
که من اینجا با تو هستم رفیق بی کسی هایت
آدمها هرچقدر بزرگتر میشوند
دلشان بیشتر بغل میخواهد
حتى بیشتر از وقتى که کودک بودند !
چه بارانی!!!
اما چه فایده؟؟
تو نیستی و باران بی
تو....
یعنی سوزاندن تن
سیگار...
ببین چقد قانع شدم...
من باشم...
تو باشی...
یک فوری چای...
و دیوان خواجه...
همین...
در این تابستان داغ نگاهای سردت کشنده تر از گرماست
و من در آسمان دوستیمان گویی برف و سرما را تا مغز استخوانم درک میکنم
با خودم عهد کردم که دیگر به کسی دل نبندم ...
خوب میدانم...
نه کسی برایم *او* میشود
نه من برای کسی*من*
باید یکبار به خاطر همه چیز گریه کرد.
آنقدر که اشک ها خشک شوند،
باید این تن اندوهگین را چلاند وبعد دفتر زندگی را ورق زد.
به چیز دیگری فکر کرد.
باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد...
(آنا گاوالدا)
اگه عشقت كورم كنه مهم نیست......
حس بود نت قشنگتر از دیدن دنیاست............
میگن سختیها نمک زندگی اند!
اما هیشکی نفهمید وا3 من ک خاطراتم زخمی ست!
این نمک شوری نداره! مزه "درد" میده...!
نوشتمsms باعطر گندم فراموشم نكن
باحرف مردم نوشتم یك غزل برموج دریا بمان بامن بمان تا اوج دنیا!!
خدا را دوست بدار....
حداقلش اینه ک یکی رو دوس داری ک اخرش بهش میرسی...
تمام سربازانم سفید پوشیدهاند و منتظر حرکت تو هستند ،
گام بردار در صفحه شطرنجی دلم ؛
میتوانم تمامش کنم با یک حرکت ،
حیف اما شاه این بازی از چشمان سیاه تو فرمان میپذیرد
نه از انگشتان بی رمق من . . .
چرا غمگینی ؟ : عاشق شدم
آیا عشق شیرین است ؟ : بله شیرین تر از زندگی
چرا تنهایی ؟ : ویژگی عاشق هاست
لذت تنهایی چیست ؟ : فکر به او و خاطرات او
چرا می روی ؟ : برای اینکه او رفت
دلت کجاست ؟ : پیش او
قلبت کجاست ؟ : او برده
پس حتما بی رحم بوده نه ؟ : نه اصلا
چرا ؟ : چون باز هم او را میپرستم . . .
آن چنان صبورانه عاشقت شدم
و زیر درگاه خانهات،
به انتظار گردش چشمانت نشستهام
که نسیم هم حسودی میکند!
پیدا که میشوی
سرانگشتانم مست میشوند
سبز میشوند
من امشب
پروانه هایی را که
از دریچه های بارانی چشمانت پرواز کردند،
گردهم آوردم تا ببینند
که من دیوانه تو هستم ...
عشقت باید تو بغلت باشه
محکم تو سینه خودت فشارش بدی
تا نفسش بند بیاد
جیغ بکشه
دور خودت بچرخی و بچرخونیش
این قدر بچرخی ... این قدر بچرخونی ... بچرخی ...
بچرخونی ... بچرخی ... بچرخونی ...
تا سر هر دوتاتون گیج بره پهن شید رو زمین
بعد چشماتونو ببندید
دنیا دور سرتون بچرخه ... بچرخه ... بچرخه ...
بعد خوشحال باشی که چقدر زورت زیاده که تونستی دنیا به
این بزرگی رو بچرخونین
دو نفری...
از خودم بدم میاد،چقدر بده یکیو دوست داشته باشی اما هیچ وقت بهش
نرسی،چقدر بده یکیو دوست داشته باشی،عاشقش باشی،واسش بمیری اما
بهش بگی دوست ندارم! نمی خوامت!
چقدر سخته بدون اون زندگی کردن، چقدر سخته بدون اون
نفس کشیدن آخه اون
نفست بود حالا که نیست...!
چقدر سخته از این به بعد با خاطراتش زندگی کنی،بخندی،
گریه کنی.چقدر سخته
چشمای نازشو دیگه نبینی.
از این به بعد به کی بگم ... جونم...؟، به کی بگم دوست دارم ؟
دارم داغون میشم،دارم میترکم.بخدا سخته،سخته
عاشق باشی اما معشوق
نداشته باشی،یعنی داشته باشی اما هیچوقت کنارت نباشه.
راستشو بنویس
حتما بگو
شعله ی انتـــــــــــظار تــــا ابَد نمی ســـــوزد
هــــیزم ها خیـسَ ند و آتـــــش های دیگر سَخت وســـوسه انگیـــز
•
•
•
•
اگر چه عاشق برفم بهار هم خوبست
بدان به خاطر تو انتظار هم خوبست
دلم به خلوت تابوت رفت دلتنگم
ولی برای دل من مزار هم خوبست
•
•
•
•
کدام راه است که پای خسته را نشناسد
کدام کوچه خالی از خاطره است
و کدام دل هرگز نتپیده به شوق دیدار
بیا تا برایت بگویم از سختی انتظار که چگونه …
در دیده های بارانی رنگ هذیان به خود می گیرد
•
•
•
•
دلم از هزار راه ِ رفته
بی تو باز گشته است
ایوب هم اگر بود
چشم می بست از انتظار آمدنت
•
•
•
•
تا زنده ام می نشینم به انتظارت
شاید هم نیایی …
من کارم را می کنم …
•
•
•
•
انتظارت چه زیباست
وقتی که لبه جاده ی دل تنگی ایستادمو
تو با شاخه گلی از بهانه های عاشقانه می آیی
•
•
•
•
وقتی که می رفتی بهار بود
تابستان که نیامدی پاییز شد
پاییز که برنگشتی پاییز ماند
زمستان آمد اگه نیایی پاییز می ماند
تو را به دل پاییزی ات قسم می دهم
فصل ها را به هم نریز
•
•
•
•
و حالا انتهای کوچه شعر
منم با انتظاری مبهم و زرد
ولی ای کاش جادوی نگاهت
غزل های مرا غارت نمی کرد
•
•
•
•
گیرم اندوه تو خواب است و نگاه تو خیال
پس دلم منتظر کیست عزیز این همه سال؟
پس دلم منتظر کیست که من بی خبرم؟
که من از آتش اندوه خودم شعله ورم؟
ماه یک پنجره وا شد به خیالم که تویی
همه جا شور به پا شد به خیالم که تویی
•
•
•
•
قــول بــده کــه خــواهــی آمــد
امــا هــرگــز نیــا!
اگــر بیــایــی
هــمه چیــز خــراب می شــود!
دیــگر نــمی تــوانــم
اینــگونــه بــا اشتــیاق
بــه دریــا و جــاده خیــره شــوم!
مــن خــو کــرده ام
بــه ایــن انتــظار
بــه ایــن پــرســه زدن هــا
در اسکــله و ایستــگاه!
اگــر بیــایــی
مــن چشــم بــه راه چــه کســی بمــانــم؟
•
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .
صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .
هیچ کس اونو نمی دید .
همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن
همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .
از سکوت خوششون نمیومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .
بدون انتها , وسیع و آروم .
یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد .
یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود .
تنها نبود ... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده .
چشمای دختر عجیب تکونش داد ... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو.
احساس کرد همه چیش به هم ریخته .
دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید .
و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد .
یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه .
....
شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید .
با همون مانتوی سفید
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن .
و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه .
دیگه نمی تونست چشماشو ببنده .
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد .
شب های متوالی همین طور گذشت .
هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی این براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .
و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نیومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگین بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت .
سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گریه دختر رو ببینه .
چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چیشو از دست داده بود .
زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
یه جور بغض بسته سخت
یه نوع احساسی که نمی شناخت
یه حس زیر پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
یک ماه ازش بی خبر بود .
یک ماه که براش یک سال گذشت .
هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعیف شده بود ... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط یه بار دیگه
دیدن اون دختر بود .
یه بار نه ... برای همیشه .
اون شب ... بعد از یه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجایی آخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن .
و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد .
یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمی اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل همیشه
فقط برای اون زد
اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه
پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره
دختر می خندید
پسر می خندید
و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسیقی
بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد .
شاید آرام تر می شدم