اول بدون بعد قضاوت
میخاهی قضاوتم کنی ؟؟؟
کفش هایم را بپوش
راهم را قدم بزن
درد هایم را بِکش
سالهایم را بگذران
بعد قضاوت کن !!!
برچسبها:
میخاهی قضاوتم کنی ؟؟؟
کفش هایم را بپوش
راهم را قدم بزن
درد هایم را بِکش
سالهایم را بگذران
بعد قضاوت کن !!!
تورو خدا بخون اشکمو در اورد ....
دستش را به سوی پسر جوان دراز کرد:
_آقا میشه کمک کنید?
پسر نگاهی به دختر انداخت و با لبخندی موذیانه گفت:
_اهل حال هستی??
بخونش خیلی قشنگه داستان 18+ نیست فقط یکم اولش ناجوره
اگه خوندی بدت اومد هرچی دوست داشتی بهم بگو ولی اگه خوشت اومد خیلی بدی اگه نظر ندی
برو ادامه مطلب
شهر من اینجا نیست !ا
اینجا…
آدم که نه!
آدمک هایش
, همه ناجور رنگ بی رنگی اند!
و جالب تر !
اینجا هر کسی هفتاد رنگ بازی میکندتا میزبان سیاهی دیگری باشد!
.شهر من اینجا نیست!
اینجا…
همه قار قار چهلمین کلاغ رادوست می دارند!
و آبرو چون پنیری دزدیده خواهد شد!
.شهر من اینجا نیست!
اینجا…
سبدهاشان پر است ازتخم های تهمتی که غالبا “دو زرده” اند!
.من به دنبال دیارم هستم,شهر من اینجا نیست…
شهر من گم شده است!
...آدمــیزاد در حرف زدن هایش بی ملاحظه است
… !وقتی میخواهد با منطق حرف بزند ؛ احساساتی میشود
…وقتی از احساسش میگوید ؛ آرزوهایش لو میرود
…وقتی از آرزوهایش یاد میکند ؛ حسرتش رو میشود
…وقتی حسرتهایش را روشن میکند ؛ منطق میتراشد
…و اینگونه گند میزند به همه ی روابطش …...
روزی مجنون از روی سجاده عابدی عبورکرد.
مرد نماز راشکست وگفت :
مردک من درحال راز ونیاز باخدا بودم
توچگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد وگفت :
من عاشق دختریی هستم
”تورا ندیدم”
توعاشق خدایی ومرا دیدی؟!
سلام عشقم خوبی ؟؟
مرسی از اینکه اومدی دیدنم... عشقم قول بده زود به زود بیای دیدنم باشه ؟؟
وایسا ببینم چرا چشمات خیسه . داری گریه میکنی؟؟
تو چند وقتی که با هم بودیم گریت رو ندیده بودم .. عشقم نکنه دلت واسه من تنگ شده نه ؟؟
راستش منم دلم واست خیلی تنگ شده .. چرا داری گریه میکنی بس کن دیگه .
. اگه واسه کم محلی هات اگه واسه بد حرف زدن هات اگه واسه بی مرامی هات داری گریه میکنی گریه نکن من قبل مرگم بخشیدمت
ولی هرچی زنگ زدم بهت بگم تو جواب نمیدادی و گوشیت رو خاموش کردی ..
راستی سنگ قبرم قشنگه ؟
دستت رو بکش رو سنگه قبرم تا آروم شم .. عشقم من خیلی وقته تورو بخشیدم....
راستی دوستت دارم نفسم
خوشبختی داشتن کسی است…
که بیشتر از خودش تــــــــــو را بخواهد…
و
بیشـــتر از تــــــــو…
هیـــــــــــچ نخواهد..
و
تــــــــــو ... برایش تـــــــمام زندگی باشی ♥
خبر از من داری؟…
خبر از دلتنگی های من چطور؟
و آن پروانه های شادی که در نگاهم بودند…
خبرش رسیده که مرده اند؟
هیچ سراغ دلم را میگیری؟
کسی خبر داده که آب رفته ام از خستگی؟
مچاله ام از دلتنگی؟
آه… که هیچ کلاغی نساختیم میان هم
وجدانت راحت…
خبرهای من به تو نمی رسد…
من جلوی دهانم را می گیرم،
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایم ندارد!!!
. . .این روزها من
خدای سکوت شده ام؛
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا،
!!!. . .خط خطی نشود
این جا
آنقدر شاعرانه دروغ می گویند
و آنقدر در دروغ هایشان شاعر می شوند
که نمیدانم
در این سرزمین
با اینهمه فریب
چگونه ست که دلم هنوز
خواب باران را دوست دارد!
از خودم بدم میاد،چقدر بده یکیو دوست داشته باشی اما هیچ وقت بهش
نرسی،چقدر بده یکیو دوست داشته باشی،عاشقش باشی،واسش بمیری اما
بهش بگی دوست ندارم! نمی خوامت!
چقدر سخته بدون اون زندگی کردن، چقدر سخته بدون اون
نفس کشیدن آخه اون
نفست بود حالا که نیست...!
چقدر سخته از این به بعد با خاطراتش زندگی کنی،بخندی،
گریه کنی.چقدر سخته
چشمای نازشو دیگه نبینی.
از این به بعد به کی بگم ... جونم...؟، به کی بگم دوست دارم ؟
دارم داغون میشم،دارم میترکم.بخدا سخته،سخته
عاشق باشی اما معشوق
نداشته باشی،یعنی داشته باشی اما هیچوقت کنارت نباشه
وقتی دو قلب برای یکدیگر بتپد ، هیچ فاصله ای دور نیست ،
هیچ زمانی زیاد نیست و هیچ عشق دیگری نمی تواند آن دو را از هم دور کند !
محکم ترین برهان عشق ، اعتماد است …
عاشقی یعنی بعد از دو ساعت اس ام اس بازی با عشقت،
شب که دلتنگش میشی دوباره میشینی
همون اس ام اسای تکراری رو میخونی !
همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم
همه حرفاشون دروغه تا ابد اینجا میمونم
بی تو و اسمت عزیزم اینجا خیلی سوت و کوره
ولی خب عیبی نداره دل من خیلی صبوره
مـــــردانـــگی میــخواهـــــد !
مــــــــاندن ،
.
.
.
.
.
پــای عشــــــقی که مـُـــدام تـو را پـــس میــــزنــد . . .
خیال من…
گنجشک کوچکیست که به حیاط نگاهت عادت دارد
به طمع دانه های محبتی که هر روز میپاشی
پیش از تو همه را با معیارهایم می سنجیدم !
بعد از تو همه را با تو می سنجم حتی معیارهایم را …
تنهایم …
اندکی بغل می خواهم
ترجیحاً عاشقانه …
بن بست دنیاست برای من آغوشت …
اولین باریست که هراسی ندارم بگویم به بن بست رسیده ام !
عشق یعنی آنجا که دهانها جسارت گفتن ندارند قلب ها می زنند زیر آواز !
آن
چشمانت
قاتل بالفطره اند!
گونه هایت را برای دست هایم می خواهم
پیشانی ات را برای لب هایم
خودت را برای زندگی ام
می بینی ؟
برای خودم هیچ نمی خواهم ؟!
تمام شعر های عاشقانه جهان شبیه تو هستند !
تو اما پشت استعاره ای ایستاده ای که به ذهن هیچ شاعری نخواهد رسید …
شبی که نباشی هوا سرد است و دلگیر
پیش بینی هواشناسی به درک
او هواشناس است ، من عاشق !
حواس من همیشه جمع بود
جمع تو
و این را معلم ریاضی نمیدانست
و مرا مردود میکرد !
خیال تو می ارزد به داشتنِ همه !
کـــاش اورژانـس “بــغـــــــل” داشــتـیـم!
زنـگــ مـی زدیم اونی که میخواستیم میومد،
خـودمــون رو مـینـداخـتـیـم تـوی بـغـــلـش …
بـدون فـکـــر یه نـمـوره آروم مـی شــدیـم....
دلمان خوش است که مینویسیم
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن تا حالا هم هیچکس
رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید
هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و
فیلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه
میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد
انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته.حالش خراب شد اومد بره دنبال دختره ولی نتونست مونده بود سر دو راهی
تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون اینقدر رفت و
رفت و رفت تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد همش به دختره
فکر میکرد بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون
جوری بود تا اینکه باز دوباره دختره رو دید دوباره دلش یه دفعه ریخت ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد
باهاش راه رفتن و حرف زدن توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد دختره هیچی نمیگفت
تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد پسره برای
اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت پسره نفهمید که معنی اون خنده
چی بود ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد اون شب دیگه حال پسره خراب نبود چند روز گذشت
تا اینکه دختره به پسر جواب داد و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست
چیکار کنه از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با
هم میرن بیرون وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن توی اون یه ساعتی که با هم بیرون
بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه همینجوری چند وقت با هم
بودن پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد
اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد یه چند وقتی گذشت با هم دیگه خیلی خوب و
راحت شده بودن تا این که روز های بد رسید روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه به خاطر همین دختره رو یه کم
عوض کرد دختره دیگه مثل قبل نبود دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد و کلی بهونه میاورد
دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد و همش دوست
داشت که تلفن رو قطع کنه از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش
دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره دیگه اون دختر اولی قصه نبود پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض
شده یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره یه سری زنگ زد به دختره ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد
هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد یه سری هم
که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره
همونجا وسط خیابون زد زیر گریه طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد همونجور با چشم گریون اومد خونه و رفت
توی اتاقش و در رو بست یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد تا اینکه بالاخره اومد
بیرون از اتاق اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد تا اینکه بعد از چند روز توی یه شب سرد دختره زنگ
زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن پسره اینقدر خوشحال شده بود فکر میکرد که باز دوباره
مثل قبله فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن و
بهشون خوش میگذره ولی فردا شد پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست
تا دختره اومد پسره کلی حرف خوب زد ولی دختره بهش گفت بس کن میخوام یه چیزی بهت بگم و دختره شروع کرد
به حرف زدن دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست یک سال تموم شب
و روزمون با هم بود و خیلی هم دوستش دارم ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست مادرم تو رو دوست داره از تو
خوشش اومده ولی من اصلا تو رو دوست ندارم این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم به خاطر اینکه
نمیخواستم دلت رو بشکنم پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد
دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی تو رو خدا من رو ول کن
من کسی دیگه رو دوست دارم این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید و براش تکرار میشد و پسره هم
فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو
فراموش کنه تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم باز پسره
هیچی نگفت و گریه کرد دختره هم گفت من باید برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن و رفت
پسره همین طور داشت گریه میکرد و دختره هم دور میشد تا اینکه پسره رفت و برای اولین بار تو زندگیش سیگار
کشید فکر میکرد که آرومش میکنه همینطور سیگار میکشید دو ساعت تمام و گریه میکرد زیر بارون تا اینکه شب شد
و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد دو روز تموم همینجوری گریه
میکرد زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای
عشقش گریه میکرد خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد پسره با خودش فکر کرد
که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه کلی با خودش فکر کرد تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت
خونه دختره میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته میخواست
هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن وقتی رسید جلوی خونه دختره سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست تا اینکه
دل رو زد به دریا و زنگ زد زنگ زد و برادر دختره اومد پایین و گفت شما پسره هم گفت با مادرتون کار دارم مادر دختره
و خود دختره هم اومدن پایین مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ولی دختره خوشحال نشد
وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد ولی پسره هیچ دفاعی از
خودش نکرد تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش
گفت به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم نمیتونم ازش جدا باشم
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد صورت پسره پر از خون شده
بود و همینطور گریه میکرد تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون پسره با صورت خونی و
چشم های گریون توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند
مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه ولی
فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد پسره دیگه از دختره خبری
پیدا نکرد هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه هنوز پسره فکر میکنه که
دختره یه روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده بلکه خودش هم میشینه و
باهاش گریه میکنه پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده ....
این بود تموم قصه زندگی این پسر
منبع www.mahsaloveee.blogfa.com
نظر یادتون نره
نمیدانستم برایت کهنه شده ام ، هنوز مدتی نگذشته که برایت تکراری شده ام
مهم نیست ، برای همیشه تو را از یاد میبرم ،قلبم هم نخواهد، خاطرت را خاک میکنم
تو نبودی لایق من ، تو نبودی عاشق من ، میمانم با همان تنهایی و غم
از خدا دیگر هیچ نمیخواهم ، دیگر هیچ آرزویی ندارم ، رویایم را میخواستم که به آن رسیدم ، دنیا را میخواستم که آن را به دست آوردم ، رویایی که همان دنیای من است، و تویی که همان دنیای منی….
خورشید بتابد یا نتابد، ماه باشد یا نباشد، شب و روز من یکی شده ، فرقی ندارد برایم ، همه چیز برایم رویا شده ، عشق تو برایم آرزو شده ، به رویا و آرزو کاری ندارم ، حقیقت این است که دوستت دارم!
بیا با هم یک تصویر زیبای دیگر از عشق بکشیم ، تصویری مثل آن نقاشی دیروز
تا به یادگار بماندو این یادگاری مثل یک خاطره بماند ، تا ما نیز مثل خاطره ها باشیم ، نه خاطره ای از گذشته ، خاطره هایی شیرین از هر روز زندگی مان که همیشه تا ابد در قلبمان به یادگار بماند!
این من هستمکه وفادار خواهم ماند ، این تو هستی که تنها بی وفایی از تو جا خواهد ماند!
این من هستمکه آخرش میسوزم ، این تو هستی که میروی و من با چشمهای خیس به آن دور دستها چشم میدوزم
اگر بدانی جایگاهت کجاست ، مرا باور میکنی
اگر بدانی چقدر دوستت دارم ، درد مرا درمان میکنی
تو عزیزی برایم ، تو بی نظیری برایم ، حرف دلم به تو همین است ، قلبت می ماند تا آخرین نفس برایم
گاهی وقتا چقدر اذیتت میکنه ، این دروغی که پشت فراموش کردن پنهون شده ،
زبونت میگه فراموشش کردی ، ولی دلت هنوز داره با یاد وخیالش زندگی میکنه
رسیده ام به حس برگی که میداند باد از هر طرف بیاید سرانجامش افتادن است !!!!!!!
تازه فهمیدم چرا پشت سر مرده ها آب نمی ریزند …
چون این دنیا ارزش برگشتن ندارد … !
کاش فقط یک نفر بود که وقتی بغض میکردم ، بغلم میکرد و میگفت گریه کنی میکشمتا …